چند دقیقه بعد
-«کله! پاشو...الان اذان میگنها.»
-«الاااان...الااااان...»
چند ساعت بعد
«کله! سحری که نخوردی...پاشو الان نمازت قضا میشه.»
«خیلی خب بابا، الانه پا میشم.»
خلاصه به هر جون کندنی بود از جام پاشدم. آخه خیلی سخته آدم سحر از خواب ناز پاشه. اصلاً تصمیم گرفتم از امروز به بعد دیگه سحری نخورده روزه بگیرم. خسته شدم از بس وسط خوابم پیام بازرگانی پخش شد و هی یهسری «کله! پاشو» شنیدم. دیگه حتی دارم رسماً کلهپا میشم!
-«مامان! منو از فردا سحر بیدار نکن. بیسحری روزه میگیرم.»
-«کله! آخه اینجوری مریض میشیها!»
هفته بعد در چنین روزی
با اسی و کامبیز و ایلیا و تقی و نقی (دوقلوهایی که تازه به محل ما اومدن) رفته بودیم پارک محل توی زمین فوتبالش داشتیم با تیم محله میدون پایینی بازی میکردیم. طبق معمول ما جلو بودیم. هفت هیچ به نفع ما بود. من رو که می شناسین، برای خودم یهپا «الیور کان» تشریف دارم. هیچی گل نخوردم. تا اینکه حمیدرضا، مهاجم تیم حریف یه توپ از مدافع ما دزدید و آماده شد شوت بزنه...اما نفهمیدم شوت کرد یا نکرد...نفهمیدم گل شد یا نشد...آخه چشمام سیاهی رفت و یه دور در جا به افتخار جمع زدم و تالاپی افتادم زمین بیهوش شدم!
بعدازظهر همون روز
همه جا سیاه بود. البته در واقع همه جا سیاه نبود. من چشمام بسته بود. البته کاش بسته میموند! آخه تا چشمم رو باز کردم هشتتا صورت قد و نیم قد دیدم که به فاصله 15 سانتی متری دماغم داشتن خیره خیره منو نگاه میکردن. اسی و کامبیز و ایلیا و تقی و نقی و مامان و بابا و دکتر و پرستار یکصدا فریاد زدن: «به هوش اومد!»
دیدم یه سرم به دستم وصله. ناغافل داد کشیدم: «اینجوری که روزهام باطل میشه.»
اما دکتر گفت: «تقصیر خودت بوده. تو نباید تو این تابستون گرم بدون سحری روزه بگیری. بدنت ضعیف میشه. تازه فوتبال هم بازی کردی. برای همین فشارت افتاد و آوردنت بیمارستان. اما اشکالی نداره، بعد ماه مبارک میتونی قضای روزه امروزت رو بگیری.»
بی خود نیست که از قدیم و ندیم میگن:
«سحرها را همیشه باش بیدار
فشارت را همیشه خوب نگه دار!»